ابرها به آسمان تکیه می کنند ، درختان به زمین و انسانها به مهربانی یکدیگر . . .

امیدوارم لحظات خوبی در این وب سایت داشته باشید .....

دیدار
نویسنده : مصطفی تاریخ : یک شنبه 24 شهريور 1390

 پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله‏ هاي اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه، داستان، ،

سفر مکن
نویسنده : مصطفی تاریخ : پنج شنبه 20 شهريور 1390

هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن              یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن
 
گر چه به باغم ستاده ام نیست توان دیدنم            شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن

روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد                    وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو                   حلقه به در بزن مرا -عاشق در به در مکن

 من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام         زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن 
گر چه به دور زندگی تن به قضا مهاده ام                آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن

بوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو                       رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن

هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی         یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه، شعر عاشقانه، ،

باران
نویسنده : مصطفی تاریخ : پنج شنبه 17 شهريور 1390

شیشه ی پنجره را باران شست.

 

از دل من اما ٬

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

آسمان سربی رنگ٬

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

 

می پرد مرغ نگاهم تا دور٬

وای ٬باران ٬

باران٬

پر مرغان نگاهم را شست.



:: موضوعات مرتبط: متفرقه، شعر، ،

بوسه
نویسنده : مصطفی تاریخ : پنج شنبه 15 شهريور 1390

بوسه ام را می گذارم پشت در

قهرکردی , قهرکردم , سر به سر

تو بیا , در را تماما باز کن

هر چه میخواهی برایم ناز كن

من غرورم را شکستم , داشتی ؟

آمدم , حالا تو با من آشتی؟



:: موضوعات مرتبط: متفرقه، شعر، ،

برای عشق
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 15 شهريور 1390

 برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش

 

در خاطري که توئي ، ديگران فراموشند ...



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه، متن عاشقانه، ،

آمدن و رفتن
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 14 شهريور 1390

 ما آدمها هميشه صداهاي بلند را ميشنويم ، پر رنگها رو ميبينيم و كارهاي سخت را دوست داريم ، غافل از اين كه خوبها آسون ميان ، بيرنگ ميمونن و بي صدا ميرن ...



:: موضوعات مرتبط: حکیمانه، متن حکیمانه، ،

قو
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 13 شهريور 1390

 کاش ما آدما شبیه قو بودیم که وقتی جفتمون می میره اونقدر فریاد   میزدیم تا بمیریم.ولی حیف که ما آدما وقتی جفتمون می میره فریاد می زنیم که نکنه از تنهایی بمبریم



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه، متن عاشقانه، ،

تقدیر
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 13 شهريور 1390

 خود را به سرنوشت بسپار وایمان داشته باش دلهای پاک تقدیری زیبا دارند



:: موضوعات مرتبط: عارفانه، متن عارفانه، ،

جاودان
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 11 شهريور 1390

 آنان که با فطرتی زیبا در قلب دیگران جای دارند را هرگز هراسی از فراموشی نیست،چرا که همیشه در آن جاودانند.



:: موضوعات مرتبط: عارفانه، متن عارفانه، ،

برخیز
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 10 شهريور 1390

 در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه، نوشته، ،

شایعه
نویسنده : مصطفی تاریخ : یک شنبه 10 شهريور 1390

 می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.

پیرزنی از آنجا رد می شد، وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟!

معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم

 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه، داستان، ،

قلب
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 8 شهريور 1390

 از قلبم پرسیدم فرق عشق و دوستی چیه؟
قلبم جواب داد: کار من تامین خون بدنه
سوالای چرت و پرت از من نپرس !



:: موضوعات مرتبط: طنز، جوک، ،

یادم باشد
نویسنده : مصطفی تاریخ : چهار شنبه 8 شهريور 1390

 یادم باشد زندگی را دوست دارم.

یادم باشد قلب کسی را نشکنم.

یادم باشد زمان، بهترین استاد است.

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست.

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم.

یادم باشد زندگی، ارزش غصّه خوردن ندارد.

یادم باشد پل های پشت سرم را ویران نکنم.

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم.

یادم باشد از بچّه ها می توان خیلی چیزها آموخت.

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام.

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود.

یادم باشد که روز و روزگار خوش است و تنها، دل من، دل نیست.

یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود.

یادم باشد از چشمه ، درسِِ خروش بگیرم و از آسمان، درسِ پـاک زیستن.

یادم باشد که آدم ها همه ارزشمندند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند.

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم.

یادم باشد گره ی تنهایی و دلتنگی هر کس، فقط به دست دل خودش باز می شود.

یادم باشد قبل از هر کار، با انگشت به پیشانی ام بزنم تا بعدا با مشت بر فرقم نکوبم.

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه 

می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن، پی ببرم.



:: موضوعات مرتبط: متفرقه، نوشته، ،

دعای کوروش
نویسنده : مصطفی تاریخ : یک شنبه 8 شهريور 1390

 روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین
بزرگ،سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار
بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعانمودید؟فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی ...
انبارهای آذوقه وغلات می سازیم

دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم

و همینگونه سوال کردندوبه همین ترتیب جواب شنیدند...


تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

وکوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است



:: موضوعات مرتبط: حکیمانه، داستان، ،

بامبو و سرخس
نویسنده : مصطفی تاریخ : یک شنبه 7 شهريور 1390

 روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!

 

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كرد.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر چقدر كه بتواند.

گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی... 



:: موضوعات مرتبط: عارفانه، داستان، ،


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.




تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به بوسه یعنی.... مي باشد.